حس میکنم چقدر دستام خالیه ...نکنه با همین دستای خالی بمیرم؟
نوشته شده توسط : perana

دیشب تا حوالی دو و سه بیدار بودم ... خیره ی سقف اتاق ... خواهرم رفته بود خونه ی مامانجون و شب اونجا میموند و من بودم و اتاق و سقف و تاریکی و یه کم نوری که از راهرو میوفتادن تو راهرو ... ..

فکر کردم ...به اینکه مثلا بیست و هشتم دو ماه دیگه تولدمه ... فکر کردم به خودم که قراره اون شمع و فوت کنم .. فکر کردم به ده ماهی که گذشت و حالا منم در آستانه ی بیست و یک سالگی تمام ... فکر کردم چقدر دستام خالیه ... چقدر چقدر چقدر چقدر دستام خالیه ... 

فکر کردم چقدر آرزو از خودم طلب دارم ... چقدر کار ... چقدر آدم ... به خودم بدهکارم...حس کردم چقدر دستام خالیه و چقدر هیچ چیز و هیچکسی و ندارم که مال خوده خودم باشه ... 

درسم که تموم نشده ... ارزوهای معلق تو هوا ... اینکه خدا و خودمم دیگه ندارم .. 

دستام خالیه متاسفانه و من خسته تر از اونی ام که به خودم وعده بدم دو ماه مونده و نگذر از این روز ها .. 

اوضاع غمنگیزیه





:: بازدید از این مطلب : 104
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 2 دی 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: